o*o*o*o*o*o*o*o
با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده. با خودش گفت
نوکر فیروز عمید بشم بهتر از اینه که دستمو به گردن شکمم وصل کونمو خدانکرده بشم یار غار این دله دزدها! خدایا عزتمو میسپارم به دستت
به سمت بقالی رمضون علی رفت تا به جناب وکیل، فیروز عمید تلفن بزنه و بگه که پیشنهاد کاریشو میپذیره! ابی وارد بقالی رمضون علی شد
سام علک رمضون
رمضون علی که پشت دخل نشسته بود، به پای ابی بلند شد
سلام از بنده ست آقا ابی! اینورا؟ چند روزه که تو بازارچه ندیدمت
درگیر مراسم ختم اوس رجب بودم. صاحب کارم
مرد؟
رفت. انگاری از ننه ش زاده نشده بود
خدا رحمتش کنه
خدا رفتگون شوما رو هم بیامرزه. رمضون علی، یه تیلیفون میخواستم بزنم
رمضون علی تلفنو از پشت جعبه های آدامس چیده شده در قفسه برداشت و رو پیشخون گذاشت
بفرما آقا ابی
ابی کارت ویزیتو درآورد و با دفتر وکالت فیروز عماد تماس گرفت. صدای ظریف یه زن تو گوشی پیچید
دفتر وکالت آقای فیروز عمید، بفرمایید
سام علکوم آبجی
بفرمایید آقا؟
آق فیروز عمید هستن؟
جنابعالی؟
بگید ابی! ابی سیریش
چند لحظه گوشی دستتون
بعد از چند لحظه صدای قدرتمند مردونه ای گفت
به به سلا آقا ابراهیم
سام علکوم جناب
احوال شما چطوره؟
ای یه نفسی میره و میاد به لطف خدا! شما که میزونید؟
من هم خوبم. امرتونو بفرمایید؟
امر که خاصه شما بزرگونه! یه عرضی داشتم خدمتتون! در مورد همون پیشنهاد چند روز قبل! خواستم بگم اگه هنوز رو حرفتون هستید، پایه ام
فیروز عمید همیشه رو حرفش هست
مردی به مولا
ولی باید با هم صحبتی داشته باشیم. من شرط و شروطی دارم که باید شما بشنوید و در صورت موافقتتون قرارداد بنویسیم
آق فیروز خان، حرف ابی حرفه! ابیه و قولش ! اگه یه چیزی بگه تا آخرشم پاش وایساده
شما صحیح میفرمایید ولی من، مرد قانونم
هرچی شما بگید
حشمت رو میفرستم دنبالتون
آقا ما خودمون میایم. از روی همین آدرس نوشته رو کارت
تا یه ساعت دیگه حشمت رو میفرستم. فقط کجا بیاد؟
شرمندتیم به مولا! بگید دم همون بازارچه که خودش میدونه
پس آماده باشید
*****
دو ساعت بعد ابی در دفتر وکالت فیروز عمید، روبروی وکیل معروف تهران نشسته و گوشهاشو به دهن فیروز عمید دوخته بود
ببینید آقا ابراهیم من واسه دخترم یه محافظ میخوام که مرد باشه و به قول خودتون لوطی باشه! شرط اول من اینه که شما به دختر من به چشم امانت و خواهری نگاه کنید! همونطور که از ناموستون محافظت می کنید هوای دختر منم داشته باشید
ابی وسط حرف فیروز عمید پرید
فیروز خان عمید خیالتون تخت که ما تا حالا به هیچ زنی غیر از چشم خواهری نیگا نکردیم. فقط یکی بود که کنارش دلمون لرزید ولی بیموقع لرزش گرفته بود
فیروز عمید در حالیکه برق خرسندی تو چشماش میدرخشید، گفت
خوشحالم که صادق و رو راستید. شرط دومم هم اینه که باید در منزل من زندگی کنید تا همیشه در کنار کتایون باشید
و اما شرط سومم، باید دور دوستهاتون خط بکشید
ابی قیافه جبهه گیرانه ای به خودش گرفت
داشتیم دیگه آق وکیل. اونا داداشامن! تحت هیچ شرایطی نمیتونم ازشون دل بکنم حتی اگه به قیمت کنار نیومدنمون تموم بشه
وکیل برای لحظه ای به فکر فرو رفت
پس دوستاتون حق آگاه شدن از کارتون و رفت و آمد به خونه منو ندارن
ابی کف دو تا دستو محکم به روی رونش کوبید و صدایی کلفت کرد
آها این شد یه حرف حساب! ولی آق فیروز خان من یه ننه پیر و یه خواهر دارم. نمیتونم اونارو همینجوری به امون خدا ول کونم. ناسالمتی مرد خونشونم. هرجا من باشم، اونا هم بایست باشن
وکیل مجددا به فکر فرو رفت و بعد ازسی ثانیه سکوت گفت
یه خونه سرایداری ته باغ خونمون هست. الان خالیه. میتونی مادرت و خواهرتم بیاری اونجا. چند روزیه که آشپزمون رفته مادرت میتونه آشپزی خونه رو به عهده بگیره؟
ابی از اینکه یه کار خونوادگی پیدا کرده بود، سر خوشانه دست برد به یقه ش و کلاهشو هم بالاتر گذاشت
ننه م غذاهایی میپزه که انگوشتاتونم باهاش میخورید
وکیل لبخندی زد و گفت
پس این قراردادو امضا کن
ابی بدون خوندن قرارداد انگشتشو به جوهر استامپ زد و اونو پای برگه نشوند
فیروز عماد یه نگاه به ابی کرد و گفت
سواد نداری؟
چرا آقا! قبول کلاس 11 ادبی شدیم که درسمونو ول کردیم
وکیل با تعجب پرسید
پس چرا قرارداد رو نخوندی و به جای امضا انگشت زدی؟
ابی بادی تو غبغب انداخت
لزومی نداشت. ما به شوما اعتماد داریم! این شرط اول همکاری ابی با شوماست. انگشتم واسه محکم کاری زدیم
وکیل خنده ی شادمانه ای کرد و گفت
با حشمت برید و هر چی وسیله دارید جمع کنید. فردا ماشین میفرستم دنبالتون .البته بگم که خونه سرایداری وسیله داره و نیازی نیست که وسایل خونتونو با خودتون بیارید. درحد لباسها و وسیله شخصی کافیه
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
اینکه وسط شلوغی کارش خبری از تو نمیگیرد
سر ظهر قربان صدقه ات نمیرود
بعدازظهر قراری با تو نمیگذارد
ناگهان از تو نمیخواهد که طول یک خیابان را با تو قدم بزند
تمام وقتش پر است و نمیتواند بخاطرت خالی اش کند
تازه آخر شب یادش می آید که تو هستی
اینها بد است، افتضاح است
اصلا خودت را معطل چنین آدمی نکن
حالا فرض کن یکی باشد که همان آخر شب هم
به بهانه خستگی طول روز نباشد
همان را از تو دریغ کند
این دیگر فاجعه است
اگر با چنین آدمی ماندی
به هیچ وجه شبیه به انسانهای با درک و شعور نیستی
که مثلا شرایطش را درک میکنی
به صراحت میگویم
داری به خودت بی احترامی میکنی
بیش از این نکن
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
سیما امیرخانی